loading...
ایستگاه
احسان بازدید : 43 یکشنبه 26 شهریور 1391 نظرات (0)

 

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.ازاو پرسید : آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اماپادشاه وعده اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصرپیدا کردند،

در حالی که در کنارش نوشته بود : ای پادشاه من هرشب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم

اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد

گرما بخشیدی  یا سوزاندی؟

 

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 59
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 47
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 53
  • بازدید ماه : 116
  • بازدید سال : 667
  • بازدید کلی : 28,888
  • کدهای اختصاصی
    کسب درآمد از پاپ آپ دانلود بازی کامپیوتر PC روز بخیر شب بخیر