loading...
ایستگاه
احسان بازدید : 51 شنبه 29 اردیبهشت 1403 نظرات (0)

سالها پیش در كشور آلمان زن و شوهری زندگی می كردند که آنها صاحب فرزندی نمیشدند. یك روز كه برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ببركوچكی در جنگل نظر آنها را به خود جلب كرد.

مرد معتقد بود که نباید به آن بچه ببر نزدیك شد، نظر او این بود که ببر مادرجایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر دارد. پس اگر احساس خطر می كرد به هر دوی آنهاحمله می كرد و صدمه می زد. اما زن انگار هیچ یك از جملات همسرش را نمی شنید. خیلی سریعبه سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش كشید و سپس دست همسرش را گرفتو گفت :

عجله كن! ما باید همین الآن سوار اتومبیل مان شویم و از اینجا برویم....

آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر كوچك عضوی از اعضای این خانواده ی كوچك شد و آن دو با یك دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می كردند.

سالها از پی هم گذشت و ببر كوچك در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهرحالا تبدیل به ببر بالغی شده بود كه با آن خانواده بسیار مانوس بود.

در گذر ایام مرد درگذشت و مدت زمان كوتاهی پس از این اتفاق دعوتنامه ی كاریبرای یك ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.

زن با همه دلبستگی بی اندازه ای كه به ببری داشت كه مانند فرزند خود با اومانوس شده بود ناچار شده بود شش ماه كشور را ترك كند و از دلبستگی اش دور شود.

پس تصمیم گرفت، ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسئولانباغ وحش صحبت كرد و با تقبل كل هزینه های شش ماهه، ببر را با یك دنیا دلتنگی به باغوحش سپرد و كارتی از مسئولان باغ وحش دریافت كرد تا هر زمان كه مایل بود بدون ممانعتو بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.

دوری از ببر برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت مرتب به دیدارببرش می رفت و ساعت ها كنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد. سرانجام زمانسفر فرا رسید و زن با یك دنیا غم دوری، با ببرش وداع كرد.

بعد از شش ماه كه ماموریت به پایان رسید وقتی زن بی تاب و بی قرار به سرعتخودش را به باغ وحش رساند، در حالی كه از شوق دیدن ببرش فریاد می زد:

عزیزم من بر گشتم، این شش ماه دلم برایت یك ذره شده بود، چقدر دوریت سخت بود،اما حالا من برگشتم، و در حین ابراز این جملات مهر آمیز به سرعت در قفس را گشود، آغوششرا باز كرد و ببر را با یك دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش كشید.

ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس فضا را پر كرد:

"نه بیا بیرون، بیا بیرون! این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینكهاینجا رو ترك كردی بعد ازشش روز از غصه دق كرد و مرد. این یك ببر وحشی گرسنه است."

اما دیگر برای هر تذكری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی میانآغوش پر محبت زن مثل یك بچه گربه رام و آرام بود!

اگر چه ببر مفهوم كلمات مهر آمیزی را كه زن به زبان آلمانی ادا كرده بود رانمی فهمید اما محبت و عشق چیزی نبود كه برای دركش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسومخاصی باشد. چرا كه عشق آنقدر عمیق است كه در مرز كلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالیكه از تفاوت نوع و جنس فراتر رود.

 

برچسب ها بچه ببر ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 59
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 32
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 38
  • بازدید ماه : 101
  • بازدید سال : 652
  • بازدید کلی : 28,873
  • کدهای اختصاصی
    کسب درآمد از پاپ آپ دانلود بازی کامپیوتر PC روز بخیر شب بخیر